توی یکی از خیابونای شلوغ یه خانم گدایی با یه بچه همیشه نزدیک یکی از کافه ها هستند.
دیشب برای پیاده روی رفته بودم بیرون.اون بچه رو دیدم که دم در کافه ایستاده بود.همون موقع یه دختر جوون با یه سینی تو دستش که توش پر از خوراکی های داغ بود از در کافه بیرون اومد.
نگاه بچه رو دنبال کردم.نگاهش به سینی میخ شده بود....
نتونستم خودمو کنترل کنم.چشمام خیس شد.از همونجا در بست گرفتم تا خونه....
نگفتم که چشمات خیس بشه.نگاه قشنگت رو عوض کن.
بذار همه توش جا بشن.حتی اون بچه گدا...
از بانو ارتمیز(یکی از خوانندگان این وبلاگ)
سلام.
ممنون.
خوشحالم که نوشته ام روی شما تاثیر گذاشت
منم ممنونم از علاقه تان به این وبلاگ.
http://etoood.com/NewsShow.aspx?nw=1541
سلام.
یه مطلب راجع به خونه کاغذی پیدا کردم.
امیدوارم جالب باشه.
کلا این سایت مطالب جالبی داره.